در دل یک روستای کوچک کوهستانی، جایی که زمستان‌ها زود از راه می‌رسید و برف پشت‌بام خانه‌ها را سنگین می‌کرد، پیرمردی به نام «عمو سهراب» زندگی می‌کرد. او تنها بود، اما همه بچه‌های روستا دوستش داشتند. هر سال شب یلدا برای آن‌ها قصه‌ای تازه می‌گفت. قصه‌هایی که انگار از دل برف و باد و ستاره‌ها بیرون می‌آمد.

اما آن سال اتفاقی متفاوت رخ داد. درست یک روز مانده به شب یلدا، عمو سهراب بیمار شد و نتوانست از خانه بیرون بیاید. وقتی خبر به بچه‌ها رسید، ناراحت شدند. یلدای بدون قصه‌های او برایشان مثل هندوانه‌ای بی‌دانه بود.

شب یلدا، بچه‌ها تصمیم گرفتند دسته‌جمعی به دیدن عمو سهراب بروند. وقتی در خانه را زدند، پیرمرد با لبخندی کم‌جان در را باز کرد. بچه‌ها دور کرسی نشستند و منتظر قصه شدند، اما عمو سهراب گفت: «امسال قصه را من نمی‌گویم. امسال قصه را شما باید پیدا کنید.»

سپس از زیر کرسی، سبد کوچکی بیرون آورد. داخل سبد سه انار بود. اما نه انارهای معمولی. پوستشان مثل یاقوت می‌درخشید و روی هرکدام طرحی عجیب حک شده بود. ماه، ستاره و خورشید.

عمو سهراب ادامه داد: «این‌ها انارهای یلدایی‌اند. هرکدام را که باز کنید، یک راز، یک قصه و یک آرزو در دلش پنهان است.»

بچه‌ها با هیجان، انار ماه را باز کردند. ناگهان نوری نقره‌ای اتاق را پر کرد و صدایی آرام گفت: «راز شب یلدا این است که تاریکی هرچقدر هم طولانی باشد، باز هم صبح می‌رسد.»

سپس انار ستاره را شکافتند. دانه‌هایش مانند ستاره‌های ریز روی کرسی پاشید و صدایی دیگر شنیده شد: «قصه‌ها، مثل ستاره‌ها، راه را در بلندترین شب‌ها روشن می‌کنند.»

در آخر، انار خورشید را باز کردند. گرمایی لطیف در اتاق پیچید و صدایی گرم گفت:

«آرزو کنید. چون هر آرزویی که در بلندترین شب سال گفته شود، راهی برای رسیدن پیدا می‌کند.»

بچه‌ها چشم‌هایشان را بستند و آرزو کردند. وقتی چشم گشودند، دیدند عمو سهراب سرحال‌تر از قبل کنار کرسی نشسته و لبخند می‌زند. انگار گرمای همان انار خورشید، جان تازه‌ای به او داده بود.

آن شب، بچه‌ها فهمیدند که یلدا فقط یک شب بلند نیست. شبی است که قصه‌ها زنده می‌شوند، آرزوها جوانه می‌زنند و دل‌ها به هم نزدیک‌تر می‌شوند.

از آن سال به بعد، رسم شد که هر خانواده در شب یلدا یک انار کنار سفره بگذارد تا به یاد داشته باشند: در دل هر تاریکی، نوری پنهان است.

source

توسط salamatsun.ir